..Broken Past
گذشته عذابم میده، اینهمه درد واسه آدمی به سن من زیادیه..
گذشته عذابم میده، اینهمه درد واسه آدمی به سن من زیادیه..
کاش میشد برگردی، کاش میشد یه شروعِ نو داشته باشیم؛ واقعا من و دوستیمون رو یادت رفته؟ واقعا دیگه برات مهم نیستم؟ نکنه از اولشم برات مهم نبودم؟ نمیدونم، فقط آرزو دارم که دوباره باهم دوست بشیم. هر سال قبلِ فوت کردنِ شمعهای تولدم، برگشتنِ تو رو آرزو میکنم، اونقدر این کار رو انجام میدم تا دوباره برگردی :)
چه حسی داره وقتی میفهمی کسی که برات خیلی اهمیت داشت و داره، کسی که مهمترین آدمِ زندگیت بوده و هست، خودش از قبل یه آدمِ مهم، یه نفری که همیشه براش مهمه، داشته؟.. نمیدونم، نمیدونم چی بگم، حالم گرفته شد؛ چرا انتظار داشتم من آدمِ مهمش باشم؟ ولی نه، چقدر احمقی تو، وقتی کاملا بیاهمیت از موضوعِ «تموم شدنِ دوستیمون» گذشته چرا باید «تو» آدم مهمش باشی؟! همیشه عادت داشتم که اینجوری زندگی کنم، مثل کسی که برای بقیه ذرهای اهمیت نداره و دغدغهی کسی نیست و واقعا هم همینطوره!! نوشتنِ چنین چیزایی با عجز و ناراحتی، با غم و گریه، هیچ فایدهای نداره وقتی خودِ اون آدم اینارو نمیخونه، وقتی که هیچکس، هیچکس تو این کرهی خاکی، تو این دنیای نامرد نیست که درکشون کنه؟! بُریدم از همه، چرا هر کی به من میرسه فقط بلده ناراحتم کنه و زخم قلبمو عمیقتر کنه و بعدم خیلی زود و خیلی بیمعنی راهشو بکشه بره؟.. مگه من آدم نیستم؟ مگه من قلب ندارم؟ دِ چرا اینجوری میکنین شماها ؛)💔..
- : دلت براش تنگ شده؟
+ : چجوری میتونم دلتنگ کسی بشم که هیچوقت نداشتمش؟
این داستانِ من و اونه و دوستیِ کوتاهمون؛ هرچند که فکر میکردم صمیمیترین دوستم میمونه اما بازم این رشتهی دوستیِ به ظاهر محکم به آسونی پاره شد. و حالا منم و هزاران خاطرهای که کاش هیچوقت تجربشون نمیکردم، کاش هیچوقت یادم نمیموندشون..