𝗛𝗲𝗮𝘃𝗲𝗻

𝓘 𝓱𝓪𝓽𝓮 𝓶𝔂𝓼𝓮𝓵𝓯 𝓲𝓷 𝓮𝓿𝓮𝓻𝔂 𝓼𝓲𝓷𝓰𝓵𝓮 𝔀𝓪𝔂

قلبِ داغون؛

چه حسی داره وقتی میفهمی کسی که برات خیلی اهمیت داشت و داره، کسی که مهم‌ترین آدمِ زندگیت بوده و هست، خودش از قبل یه آدمِ مهم، یه نفری که همیشه براش مهمه، داشته؟.. نمیدونم، نمیدونم چی بگم، حالم گرفته شد؛ چرا انتظار داشتم من آدمِ مهمش باشم؟ ولی نه، چقدر احمقی تو، وقتی کاملا بی‌اهمیت از موضوعِ «تموم شدنِ دوستیمون» گذشته چرا باید «تو» آدم مهمش باشی؟! همیشه عادت داشتم که اینجوری زندگی کنم، مثل کسی که برای بقیه ذره‌ای اهمیت نداره و دغدغه‌ی کسی نیست و واقعا هم همینطوره!! نوشتنِ چنین چیزایی با عجز و ناراحتی، با غم و گریه، هیچ فایده‌ای نداره وقتی خودِ اون آدم اینارو نمیخونه، وقتی که هیچکس، هیچکس تو این کره‌ی خاکی، تو این دنیای نامرد نیست که درکشون کنه؟! بُریدم از همه، چرا هر کی به من میرسه فقط بلده ناراحتم کنه و زخم قلبمو عمیق‌تر کنه و بعدم خیلی زود و خیلی بی‌معنی راهشو بکشه بره؟.. مگه من آدم نیستم؟ مگه من قلب ندارم؟ دِ چرا اینجوری میکنین شماها ؛)💔..