𝖥𝗂𝗑𝖾𝖽 𝖯𝗈𝗌𝗍

Sleepy eyes, busy mind
چـﺷﻣﺍن ﺧﻭﺍﺑآﻟود، ذﻫن ﻣﺷغـﻭل..
⋆ 00:00 ⋆
Sleepy eyes, busy mind
چـﺷﻣﺍن ﺧﻭﺍﺑآﻟود، ذﻫن ﻣﺷغـﻭل..
⋆ 00:00 ⋆
همچنین آماری واسه همچین وبلاگِ کمحمایتی واقعا خیلی خوشحال کنندست 🥲
وقتی من مُردم، نبودم قلبِ چه کسایی رو غمگین میکنه؟ حسرتِ بودنِ دوباره با من رو دلِ کیا میمونه؟ کدوماشون به خاطرم گریه میکنن؟ کدوماشون یادِ خاطراتی که باهام داشتن میافتن و تو دلشون آرزو میکنن که کاش فرصت جبران بدیهاشون رو داشتن؟
[ اصلا مگه کسی هم هست که مرگِ من براش مهم باشه؟.. ]
تنفرِ خاصی در کار نیست؛ فقط اینکه میبینم آدمایی که با فکر و خاطراتشون عذاب میکشم انقدر راحت دارن زندگی میکنن و حتی منو یادشون نمیاد باعث میشه بخوام آرزو کنم کاش اونا هم حالِ منو تجربه کنن..
اگه الان بهشون پیام بدم بگم من «» َم شاخ در میارن میگن تو مگه هنوز بلاگیکسی؟ دلقکای پرافاده
همهشون ازم میپرسن که
خودت رو ده سال دیگه کجا میبینی؟
حقیقتاً
نمیدونم،
چون
یه سال پیش
خودم رو
اینجا نمیدیدم.
خب... نمیدونم این بغض و این کلماتی که هیچ جایی برای ساکن شدن ندارنو کجا جا بدم؛ مگه قرار نبود دوست صمیمیم باشی؟ آخه لعنتی چرا وقتی من منتظر پیامت بودم میرفتی اول به کسایی که اولین نفر میومدن تو ذهنت پیام میدادی ؛)؟ تو قبل از اینکه با من دوست بشی کلی دوستِ دیگه داشتی، یه دوست صمیمی که همیشه فکر و ذکرت بود.. ازت متنفرم، ولی هم زمانم بهترین آدم زندگیمی، بهترین آدمی که واسه من شد بدترین. تو بهم گفتی دلیل خیلی بدی برای تموم کردن دوستیمون دارم؛ واقعیت اینه دلیل اصلیم برای تموم کردن اون دوستیِ مزخرفی که حس میکردم هیچ ارزشی توش ندارم این بود که تو اصلا به من اهمیت نمیدادی :) چیکار کنم که الان زخمِ رفتنت شده دائمی روی قلبِ ضعیف و غمگینم؟ ازت بدم میاد..
میخواستم بمانم،
رفتم.
میخواستم بروم،
ماندم.
نه رفتن مهم بود و
نه ماندن...
مهم
من بودم
که نبودم.
چه بلاگیکس سوت و کور شده، دارم فکر میکنم رفتن بهتره :)
الان واقعا موندن و رفتنِ کسی برام مهم نیست؛ برن، به یه ورم
دلم هوای بودنت را کرده است، میخواهم بارِ دیگر با تو دربارهی درختان و گلها سخن بگویم. میدانی، این روزها احساس میکنم شهر بوی غریبی میدهد، انگار که درختان برای غم من سوگواری میکنند؛ دیگر کوچههایی که با آنها آشنایی داشتهام برایم ناآشنا هستند... چند وقتیست که فکر میکنم اگر حضورت را کنارم داشتهم آیا همهچیز اینطور که هست، بود؟ آیا درختان و کوچهها، آیا شهرها و روستاها برایم جانِ تازهای میگرفتند؟ یا زبانم لال، حضورت دل را دشتی از غم میکرد؟
حال که به احتمالات فکر میکنم، میبینم حضورت یا غیابت فرقی به حالِ این دلِ خستهام نمیکند. انگار که روحم از تویی که مرا فراموش کردی کینهای به دل داشته باشد که اینچنین نسبت به تو بیتفاوت شدهام.
نورهای شهر بیشتر از همیشه تاریک به نظر میآیند، میآیی که باهم اینجا را روشن کنیم..؟
از طرفِ کسی که بیشتر از همیشه سردرگم است،
به تو که هیچ از حالت با خبر نیستم؛
- ۲۹ تیر ماهِ ۱۴۰۴
- Hiroko
گاه گاهی که دلم میگیرد به خودم میگویم:
در دیاری که پُر از دیوار است
به کجا باید رفت؟
به که باید پیوست؟
به که باید دل بست؟
حس تنهایی درونم میگوید:
بشکن دیواری که درونت داری..
چه سوالی داری؟
تو خُدا را داری
و خُدا اول و آخر توست..