من مجموعهای از حرفهای ناگفتهام که خودم هم خیلیهاشون رو فراموش کردم؛
حرفهایی که اکثرا آثاری بهجامونده از آدمهایی هستن که برام زمانی مهم بودن، اما حالا با به یاد آوردنشون چیزی جز حالِ بد نصیبم نمیشه..
بعضی مواقع دلم میخواد این حرفهایی که با ساکن شدن تو مغزم بارها و بارها به هزاران هزار روش من رو میکشن و زنده میکنن رو آتیش بزنم؛ بسوزونم که ذرهای احساس رها شدن و آزادی بهم دست بده.
این حرفها رو فقط خودم میفهمم...هر چند نامفهوم و بیمعنی!
بعضی مواقع از حرف زدن با آدما پشیمون میشم و با خودم میگم: «چرا این بحث رو شروع کردم؟ فقط وقتم رو تلف کردم...اصلا باید تمام حرفا رو همون توی دلم نگه میداشتم تا اینکه به زبون بیارم..»
آدمای اطرافم خیلی گیج کننده و غیر منطقی هستن...نمیدونم قصدشون از این همه پز دادن و بالا جلوه دادن خودشون چیه، ولی به طرز رومخی یک ثانیه حرف زدن باهاشون من رو دیوونه میکنه.
میگذره؛ میگذره و مهم میشن آدمایی که یه روزی بهشون اهمیت نمیدادیم، بیاهمیت میشن آدمایی که یه روزی برامون مهم بودن..یه جایی، توی یه نقطهای از زندگی واقعا دلم برای آدمای گذشته تنگ میشه ولی هربار تمام خاطرات بدی که با اونا داشتم و احساسات عذابآوری که اونا با وجودشون بهم تحمیل میکردن، یه سیلی به صورتم میزنه و باعث میشه همون موقع با پوزخندی به خودم دوباره بفهمم اونا فقط یه تیکه آشغال بودن و هستن!
خلاصه بهتون بگم که هیچکس از آشنایی با من دل خوشی نداره؛ برای من یکی، دیگه موندن یا رفتن هیچکی اهمیت نداره.
خودمم نمیدونم چمه و دقیقا کجای دلم به چه دلیل گرفته؛
پس چجوری باید انتظار داشته باشم کسی حرفامو بفهمه و بهم کمک کنه؟
مسخرست...ولی واقعا به شنیده شدن نیاز دارم..
چیزی که هیچکس ازش بر نیومد..
این چند وقت فقط دلم میخواد بنویسم، بنویسم از تمام چیزهایی که به ذهنم خطور میکنه، هر چند چرت و پرت؛
برام مهم نیست اگر در آخر یک متن مزخرف بشه، فقط میخوام کمی از دنیای به هم ریختهی ذهنم فاصله بگیرم و به نگرانیهام فکر نکنم..
آدمها به چشم من اجسامی با جان، اما بدون فکر و معرفت هستن، اجسامی که میشکونن، ضربه میزنن، ولی اگه کسی اینکار رو با خودشون بکنه شدیدا ناراحت میشن؛
آدمهایی دیدم هر چند متفاوت، واقعا شبیه به هم بودن، اونهایی که در وهلهی اول به نظر بسیار مهربون و بامحبت میان، اما وقتی که بیشتر میشناسینشون، میفهمید که نه انسانیت دارن و نه شعور که بخوای باهاشون همنشینی کنی؛ اونهایی رو هم دیدم که فقط زندگی میکنن که مزاحم بقیه باشن.
خلاصه که، تمام این شخصیتهای حال به همزن و کثیف وقتی که کنار هم جمع میشن، مشخص میشه که آدما واقعا نفرتانگیزن؛ همشون، بدون استثناء، همشون..
به گذشته که نگاه میکنم چیزی جز اشک و خاطرات بد نمیبینم؛
میدونم که کارای خیلی بدی کردم، میدونم که آدم بدی بودم و هستم؛ اما..هیچوقت به دنبال فرصت دوباره و جبران نیستم..
امروز که داشتم پستها و کامنتهایی که از روز ورودم به بلاگیکس منتشر کرده بودم رو میخوندم، متوجه شدم که گذشتهای که روزی به خاطرش حسرت میخوردم واقعا گذشتهی مزخرف و اعصاب خوردکنی بوده!
اون آدمی که تو کامنتهای پارسال میدیدین و متنهایی که پارسال پست میکرده مرده، خب؟
فکر نکنید من همون آدمِ قبلیم...من رها کردم و بعدش به حالش گریه کردم، اما هیچوقت به فکر برگردوندن کسی نبودم، هیچوقت..