Stɑɾ

!..ɪ ʜᴀᴛᴇ ᴍʏꜱᴇʟꜰ ɪɴ ᴇᴠᴇʀʏ ꜱɪɴɢʟᴇ ᴡᴀʏ

درگذشت؛

زمینِ خونی، دستای سرد، نفسی که دیگه بیرون نمیاد؛ گریه و زاری کسایی که قبلا از دشمنم هم بدتر بودن. سوت و کور شب جای خنده‌هایی که بیشتر اوقات از سرِ دیوونگی بود رو گرفته، هیچکس دیگه منو یادش نمیاد. جسدِ مرده‌م الان تو سرد‌خونه‌ست و برای رفتن به آغوشِ خاک، لحظه‌شماری میکنه.‌.. روحِ این تنِ خسته و خونی که تو زندگیش چیزی جز تنهایی و درد نفهمیده الان در آرامشه، بعضی مواقع میره به آدمایی که یه روزی باهاشون حرف میزد سر بزنه؛ خیلی‌هاشون رو دیده که براش گریه میکردن، برای تنِ مرده‌ش. گاهی در سکوت کنارشون می‌نشست و دستش رو روی شونه‌ی اونها میذاشت، درسته که اونا این روحِ نامرئی رو نمی‌بینن، ولی اون باز هم برای دلداریشون این‌کار رو میکرد. الان از اون آدمِ تنهایی که کلی حرف‌های ناگفته برای زدن داشت، یه قبر سیاه مونده و یه اسم روی اون..

 

 

- Hiroko