آدمهای بیارزش (2)؛

ولی باید قبول کنم که نصف آدمای زندگیم واقعا بیارزش بودن؛ چه اونایی که هنوز هستن و چه اونایی که نیستن. نصف چیه؟ باید بگم بیشتر از نصف. همشون مثل هم آشغال بودن، فقط اومدن که ذهنم رو درگیر کنن و زندگیم رو خراب؛ کاش میشد با خیلیها آشنا نمیشدم، با خیلیها حرف نمیزدم و به خیلیها رو نمیدادم. زندگیه دیگه، به خودت میای میبینی دقیقا اون آدمی که یه زمانی برات مهم بود و میگفتی «جونم بهش بنده» الآن دیگه تو زندگیت نیست، به خودت میای میبینی وقتت و ذهنت و عمرت رو تلف کرد با بودنش. گاهی آدما خودشون اومدن، و گاهی هم خودم بعضیها رو آوردم توی این قلب بیصاحاب.. قلبی که اونقدر ساده بود که به آدمای موقت و نیمهغریبه وابسته میشد، قلبی که خیلی عذابم داد، قلبی که کاش از اول نداشتمش که انقدر حالِ الآنم خراب نباشه.. یه سریا بودن که تا وقتی که تو زندگیم بودن تاثیر خوبی روم گذاشتن، تفکرات قشنگی رو برام ایجاد کردن، اما تا رفتن تمام اون تاثیرات و تفکراتی که با اومدنشون درست کرده بودن رو خودشون با دستای خودشون خراب کردن، تقصیر من چیه؟ اونا زیادی عوضی بودن؛ رفتن که رفتن، بهتر!