زندانِ زندگی؛

با خودم میگم ایندفعه دیگه تمومه، دیگه نمیخوام بیشتر از این زندگی کنم.. ولی میبینم روز بعدش میاد، روز بعدش، روز بعدش.. دیگه واقعا غیر قابل تحمله، باید این زندگی رو لعنت کنم یا خودمو؟ چرا بقیه انقدر خوشحالن و من تو زمان حال به شکل عجیبی گیرکردم و هیچی برام نمیگذره؟ چرا نمیتونم مثل اونا خوشحال باشم؟ چرا باید همه به چیزایی که میخوان برسن ولی من تنها چیزی که گیرم میاد محو شدن چیزایی که دارم باشه؟ چرا من هیچوقت تو زندگیم شخصیتخوبه نبودم که به پایانِ خوش میرسه؟ عجیبه، گیجکنندست، حالبههمزنه، رومخه، عذابآوره! من میخوام به چیزایی که آرزو دارم برسم! خیلی دوست دارم دنیای بیرونِ این زندانِ زندگیم رو ببینم، اون آزادی و خوشبختیای که خیلیا ازش حرف میزنن رو با چشمهای خودم بیینم و خودم زندگیش کنم؛ میخوام یه روزی من بینندهی آرزوها و خواستههام باشم، نه آدمای اطرافم، نه دیگران..