𝗛𝗲𝗮𝘃𝗲𝗻

𝓘 𝓱𝓪𝓽𝓮 𝓶𝔂𝓼𝓮𝓵𝓯 𝓲𝓷 𝓮𝓿𝓮𝓻𝔂 𝓼𝓲𝓷𝓰𝓵𝓮 𝔀𝓪𝔂

قاتلِ اصلی؛

تمامِ ذهنم اختصاص داده شده به فکرها و نگرانی‌های بی‌خودی، به حواس‌پرتی‌ها و به اضطراب‌های دائمی... نمیدونم چجوری باید از این همه دلشوره رهایی پیدا کرد، ولی من الآن شدم مثلِ یه پرنده‌ی زخمی که بالش شکسته و تو قفس افتاده و ذهنم هم همون قفس هست؛ قفسی که حتی با اینکه حالم بده و زخمی هستم - روحی - باز هم به حمله کردن به من با افکارِ مضطرب‌کننده و احاطه کردنِ من با بی‌نهایت فکر ادامه میده. گاهی بدجور دلم میخواد سرم رو بکوبونم به دیوار تا این افکار برن بیرون از سرم؛ قاتل اصلیِ من، خودم نیستم و بلکه ذهنم هست..