Stɑɾ

!..ɪ ʜᴀᴛᴇ ᴍʏꜱᴇʟꜰ ɪɴ ᴇᴠᴇʀʏ ꜱɪɴɢʟᴇ ᴡᴀʏ

:D

به طرز عجیب و شاید هم عذاب‌آوری دیگه نمیتونم احساس خوشحالی کنم.. تمام خوشی‌های گذشته برام تلخ شدن و تمام کارایی که بهم حس زنده بودن میدادن الآن بی‌معنی شدن؛ بعضی مواقع فکر میکنم شاید مشکل از منه که زندگیم انقدر بی‌معنی و زهرمار شده، ولی وقتی می‌بینم توی یه چهارچوب زندان‌مانند گیر کردم که همه‌چیز باعث میشه احساس مرده بودن بکنم، می‌فهمم که خودِ زندگی تقصیر داره..