Stɑɾ

!..ɪ ʜᴀᴛᴇ ᴍʏꜱᴇʟꜰ ɪɴ ᴇᴠᴇʀʏ ꜱɪɴɢʟᴇ ᴡᴀʏ

ابله - داستایوفسکی؛

نمی‌دانم شما هرگز این حال را احساس کرده‌اید؟ وقتی از چیزی سخت ترسیده باشید یا وقتی دقایق بسیار ناگواری را می‌گذرانید، وقتی عقل آدم سرجاست ولی دیگر هیچ توانایی برایش نمانده است؟ من گمان می‌کنم مثل وقتی که آدم در برابر یک خطر حتمی است. مثلا وقتی خانه دارد روی سر آدم خراب می‌شود، آدم عجیب می‌خواهد بنشیند و چشم‌هایش را ببندد و منتظر بماند تا هر چه می‌خواهد پیش آید..

نامه‌ای به تو؛

اکنون که این را برایت می‌نویسم، بیشتر از هر زمانی نیازمند به حضور گرمت هستم که اینجا باشی و من را از این غم‌کده‌ای که با رفتنت برایم ساختی، نجات دهی. یک سال دیگر گذشت و من همچنان به تو فکر می‌کنم. گفتنش سخت است، اما دلتنگم، دلتنگِ صدایت، نگاهت، و وجودت. ای همدم همیشگی من؛ نمی‌دانم در حال حاضر چه می‌کنی، خواب و خوراکت چطور است و با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم می‌کنی، اما من از همین مسافت دور برای تو آرزوی موفقیت می‌کنم. باشد که بتوانم بار دیگر تو را ببینم، باشد که بتوانم دوباره برایت بنویسم.

 

از طرفِ منِ گم‌شده،

به تویی که دیگر مرا در زندگی‌ات نمی‌خواهی. 

- ۲۷ تیره ماهِ ۱۴۰۴

- Hiroko

.𖥔 ݁ ˖

چندوقتی میشد که نرفته بودم سراغ نوشتن؛ دلم‌ پره، اما کلمات برای وصف این غم، ناتوان و بی‌معنی هستن... اونقدر آشفتگی فکری دارم که مهمترین مسائل فعلا برام بی‌اهمیتن. من ادامه میدم، روزامو میگذرونم، اما نه به خاطر اینکه امید دارم، فقط برای اینکه کمتر تو افکارم فرو برم که باعث بشن دوباره منفی‌نگر بشم؛ اصلا مگه برای حالِ بدِ من دوایی هم وجود داره؟..

دوستی؟

تموم شدن دوستیت با اون کسی که مرحم دردات و انگیزه‌ت بود واقعا سخته؛ فکر کن دیگه حتی نخواهد بهت نگاه بکنه، تحملِ این واقعیت واقعا برام سخته شده..