Stɑɾ

!..ɪ ʜᴀᴛᴇ ᴍʏꜱᴇʟꜰ ɪɴ ᴇᴠᴇʀʏ ꜱɪɴɢʟᴇ ᴡᴀʏ

قلبِ داغون؛

چه حسی داره وقتی میفهمی کسی که برات خیلی اهمیت داشت و داره، کسی که مهم‌ترین آدمِ زندگیت بوده و هست، خودش از قبل یه آدمِ مهم، یه نفری که همیشه براش مهمه، داشته؟.. نمیدونم، نمیدونم چی بگم، حالم گرفته شد؛ چرا انتظار داشتم من آدمِ مهمش باشم؟ ولی نه، چقدر احمقی تو، وقتی کاملا بی‌اهمیت از موضوعِ «تموم شدنِ دوستیمون» گذشته چرا باید «تو» آدم مهمش باشی؟! همیشه عادت داشتم که اینجوری زندگی کنم، مثل کسی که برای بقیه ذره‌ای اهمیت نداره و دغدغه‌ی کسی نیست و واقعا هم همینطوره!! نوشتنِ چنین چیزایی با عجز و ناراحتی، با غم و گریه، هیچ فایده‌ای نداره وقتی خودِ اون آدم اینارو نمیخونه، وقتی که هیچکس، هیچکس تو این کره‌ی خاکی، تو این دنیای نامرد نیست که درکشون کنه؟! بُریدم از همه، چرا هر کی به من میرسه فقط بلده ناراحتم کنه و زخم قلبمو عمیق‌تر کنه و بعدم خیلی زود و خیلی بی‌معنی راهشو بکشه بره؟.. مگه من آدم نیستم؟ مگه من قلب ندارم؟ ؛)..

- A -

خوشی؛

به طرز عجیب و شاید هم عذاب‌آوری دیگه نمیتونم احساس خوشحالی کنم.. تمام خوشی‌های گذشته برام تلخ شدن و تمام کارایی که بهم حس زنده بودن میدادن الآن بی‌معنی شدن؛ بعضی مواقع فکر میکنم شاید مشکل از منه که زندگیم انقدر بی‌معنی و زهرمار شده، ولی وقتی می‌بینم توی یه چهارچوب زندان‌مانند گیر کردم که همه‌چیز باعث میشه احساس مرده بودن بکنم، می‌فهمم که خودِ زندگی تقصیر داره..

تلاش بی‌فایده؛

نگه داشتن آدما سخته، راضی نگه داشتنشون هم سخته؛ مهربون بودن با همه سخته، قبول کردن عقاید دیگران و ساکت موندن هم سخته؛ تحمّل جمع پر سروصدا سخته، تحمّل قضاوت‌های مردم هم سخته؛ همه و همه دست به دست هم دادن و شدم این آدم تنها و گوشه‌گیری که هستم..

منِ مُرده؛

دارم روی خاکستر منِ قبلی راه میرم و خوشحالی اتفاقات قدیمی که برای همیشه رفتن رو.. با چنگ و دندون نگه میدارم.. اما این خاطرات اونقدر کهنه و تیکه پاره شدن که نگه داشتنشون سخت شده و دیگه زیادی قدیمین.. پس دستام رو با تردید باز میکنم و میذارم آتیش بگیرن، با زمین داغ زیر پام. درسته، اینجا جهنّمه؛ جهنّم سیاهی که خودم با دستای خودم ساختم، بدون اینکه ذره‌ای آگاهی داشته باشم. چیشد؟ مگه نمیخواستم یه دنیای آروم برای خودم بسازم؟ پس چرا اون دنیای سفید و قشنگ جاش رو به این قبرستون داده؟ میدونستم مجبور میشم همه رو ترک کنم.. ولی درد داشت، هنوزم داره.. نمیشه حداقل یه دور دیگه پیششون باشم و خنده‌هاشون رو ببینم؟ ولی نه.. اونا دیگه حتی نمیخوان من رو ببینن.. اونا فکر میکنن برام اهمیّتی نداشتن و مثل یه تیکه آشغال ولشون کردم.. اونا نمیدونن من چقدر به خاطر کاری که باید میکردم عذاب میکشیدم و میکشم.. از راه رفتن اجباری خسته شدم.. کاش بشه روی همین زمین داغ دراز بکشم و بخوابم، مهم نیست بسوزم یا نه.. حداقل برای یه مدّت کوتاه خواب باشم تا از مغزم فرار کنم، و اگه بسوزم، این خواب موقت تبدیل به یه خواب ابدی میشه. حتی فکر کردن به یه خواب ابدی و دوری از این مزخرفات هم باعث میشه کمی از ته دل خوشحال بشم!