من مجموعهای از حرفهای ناگفتهام که خودم هم خیلیهاشون رو فراموش کردم؛ حرفهایی که اکثراً آثاری بهجامونده از آدمهایی هستن که برام زمانی مهم بودن، امّا حالا با به یاد آوردنشون چیزی جز حالِ بد نصیبم نمیشه.. بعضی مواقع دلم میخواد این حرفهایی که با ساکن شدن تو مغزم بارها و بارها به هزاران هزار روش من رو میکشن و زنده میکنن رو آتیش بزنم؛ بسوزونم که ذرّهای احساس رها شدن و آزادی بهم دست بده. این حرفها رو فقط خودم میفهمم.. هر چند نامفهوم و بیمعنی!
بعضی مواقع از حرف زدن با آدما پشیمون میشم و با خودم میگم: «چرا این بحث رو شروع کردم؟ فقط وقتم رو تلف کردم.. اصلا باید تمام حرفا رو همون توی دلم نگه میداشتم تا اینکه به زبون بیارم..» آدمای اطرافم خیلی گیجکننده و غیرمنطقی هستن.. نمیدونم قصدشون از این همه پزدادن و بالاجلوهدادن خودشون چیه، ولی به طرز رومخی یک ثانیه حرف زدن باهاشون من رو دیوونه میکنه.
خودمم نمیدونم چمه و دقیقاً کجای دلم به چه دلیل گرفته؛ پس چجوری باید انتظار داشته باشم کسی حرفامو بفهمه و بهم کمک کنه؟ مسخرست.. ولی واقعاً به شنیده شدن نیاز دارم.. چیزی که هیچکس ازش بر نیومد..