منِ مُرده؛

دارم روی خاکستر منِ قبلی راه میرم و خوشحالی اتفاقات قدیمی که برای همیشه رفتن رو.. با چنگ و دندون نگه میدارم..
اما این خاطرات اونقدر کهنه و تیکه پاره شدن که نگه داشتنشون سخت شده و دیگه زیادی قدیمین.. پس دستام رو با تردید باز میکنم و میذارم آتیش بگیرن، با زمین داغ زیر پام.
درسته، اینجا جهنمه؛ جهنم سیاهی که خودم با دستای خودم ساختم، بدون اینکه ذرهای آگاهی داشته باشم. چیشد؟ مگه نمیخواستم یه دنیای آروم برای خودم بسازم؟ پس چرا اون دنیای سفید و قشنگ جاش رو به این قبرستون داده؟
میدونستم مجبور میشم همه رو ترک کنم.. ولی درد داشت، هنوزم داره.. نمیشه حداقل یه دور دیگه پیششون باشم و خندههاشون رو ببینم؟ ولی نه.. اونا دیگه حتی نمیخوان من رو ببینن.. اونا فکر میکنن برام اهمیتی نداشتن و مثل یه تیکه آشغال ولشون کردم.. اونا نمیدونن من چقدر به خاطر کاری که باید میکردم عذاب میکشیدم و میکشم..
از راه رفتن اجباری خسته شدم.. کاش بشه روی همین زمین داغ دراز بکشم و بخوابم، مهم نیست بسوزم یا نه.. حداقل برای یه مدت کوتاه خواب باشم تا از مغزم فرار کنم، و اگه بسوزم، این خواب موقت تبدیل به یه خواب ابدی میشه. حتی فکر کردن به یه خواب ابدی و دوری از این مزخرفات هم باعث میشه کمی از ته دل خوشحال بشم!